Home Theater Center
مرکز بررسی سیستم های صوتی و تصویری
اون سالها که در آلمان دانشجو بودم و دغدغههایم خلاصه میشد در پاس کردن واحدها و چرت زدنهای بعدازظهر، هرگز فکرش را هم نمیکردم یک شب، سر از جهنمی به نام کنسرت متالیکا در بیاورم. رفیقی داشتم که آن روزها خیلی پایش بود، اما حالا دیگر نه؛ یک روز با هیجانی وصفناپذیر آمد و گفت: "دو تا بلیط کنسرت متالیکا گرفتم! امشب بریم؟"
چشمانم گرد شد. من و کنسرت متال؟ آخر کدام موزیک آرامبخش؟ کدام صدای دلنشین؟ غرغر کردم که چرا پولت را برای این هویمتالها حرام کردی و من اهل این حرفها نیستم. اما او ولکن نبود؛ با اصرار میگفت: "بریم بابا، باحاله! میگن صدای سالنش خیلی خفنه، از این حرفا..." و من هم که آن روزها خیلی به او نه نمیگفتم، بالاخره کوتاه آمدم.
شب شد و فکر کنم حدود ساعت ۹ بود که وارد سالن شدیم. جمعیت که همگی ایستاده بودند. اصلاً مگر میشد در کنسرت متالیکا نشست؟ متالیکا آمدند و با اولین نت، سالن منفجر شد. سیل جمعیتی که تا لحظهای پیش بیحرکت به نظر میرسید، حالا مثل موجی خروشان بالا و پایین میپریدند. موهای بلندشان در هوا تاب میخورد و فریادهایشان سالن را میلرزاند. در آن میان، تنها دو مجسمه خشک و بیحرکت، ما بودیم! راست ایستاده بودیم و مات و مبهوت به این حجم از انرژی و دیوانگی نگاه میکردیم.
یک ساعتی گذشت. سر و صدای مهیب، ریتم تند موزیک و حرکات دیوانهوار جمعیت، کمکم داشت گیجم میکرد که ناگهان چیزی گرم روی سرم حس کردم. نگاه کردم، لیوان کاغذی بود! از پشت سرمان لیوان چای پرت میکردند جلو. یک آب گرمی هم میریخت روی سر و گردنمان. آنقدر سالن کیپ بود که حتی نمیشد برگردی ببینی کیست که این لیوانهای نامرد را پرت میکند. ما هم با حرص پاک میکردیم و زیر لب بد و بیراه میگفتیم. "آخه مگه اینجا چایخونهست؟!"
این داستان ادامه داشت تا اینکه ناگهان رفیقم با چشمانی گرد و از وحشت خشک شده، به من نگاه کرد. من هم تازه متوجه چیزی شده بودم. بوی سالن عوض شده بود... و این "چای"ها نه تنها گرم بودند، بلکه رنگ مشکوکی هم داشتند! یک نگاه به لیوانهای پرتاب شده انداختم و فهمیدم فاجعه عمیقتر از آن چیزی است که فکر میکردم. پسرها داشتند در لیوان ادرار میکردند و به سمت جمعیت جلو پرتاب میکردند!
تصور کنید! در سالنی کیپ تا کیپ پر از جمعیتی که معلوم نیست چه بلایی سر خودشان آوردهاند و ذرهای از دنیای واقعی خبر ندارند، ما باید راهی برای خروج پیدا میکردیم. بماند که با چه بدبختی و هل دادن و خواهش، توانستیم خودمان را از یکی از درهای سالن بیرون بیندازیم. وقتی به خیابان رسیدیم، فقط به این فکر میکردیم که چطور از این مهلکه جان سالم به در بردیم. یک راست خودمان را رساندیم به آپارتمانی که اجاره کرده بودیم و راست توی حمام چپیدیم. آب داغ را باز کردیم و سعی کردیم بوی آن "چای"های لعنتی را از تنمان پاک کنیم.
و این بود، اولین و آخرین باری که قدم در دنیای پرهیجان و پر از "چای" کنسرت متالیکا گذاشتم! تجربهای فراموشنشدنی که هر بار یادش میافتم، هم خندهام میگیرد و هم از آن همه دیوانگیشان پشتم میلرزد.
2.لطفا در هنگام پاسخ دادن به سوالات از به کارگیری الفاظ و جملاتی تحقیرآمیز که باعث دلسردی کاربر سوال کننده شود خودداری کنید.